هلسینکی

یک هفته تمام بود که گرفتار یک کلاس ضمن خدمت بودم

هول هول بیام اداره کارت بزنم

گزارش اول صبح رو بدم

کارهای دیروز رو کنترل کنم و برنامه اون روز رو بدم به بچه ها

بعد قبل از 8 هم کلاس باشم

یک مارتن نفس گیر

بدون چای و صبحانه

دیروز بلاخره تمام شد !


می گفتم دلم برای دانشگاه تنگ شده

به سرم زده بخونم و کنکور بدم

خندید و گفت : اونم برای دکتری !

مدرک زبان هم باید بگیری


گفتم میگیرم

گفت : سندروم هلسینکی داری انگار !

گفتم شاید ...!


پی نوشت : میگن وقتی کسی دچار گروگان گیری میشه و بعد بدون اینکه آسیب ببینه آزاد میشه بعد از مدتی دلش برای گروگان گیر تنگ میشه و افسرده میشه !

به این میگن سندروم هلسینکی !!!

خواهر

می گفت هوای خواهرتو داشته باش

هم مادی هم معنوی

بهش زنگ بزن

احوالش رو بپرس

تونستی هر چند وقت کمکش کن


می گفت : زنها وقتی بی پولند و درو برشون خلوت از راه بدر میشن

مردها وقتی پولدارن و دور و برشون شلوغ...

پاشو


یه روز ؛

بیدار میشی و میبینی

که دیگه هیچ وقتی برای انجام کارایی که دوستشون داشتی نمونده 

همین حالا انجامشون بده ...

افسانه سیزیف

چند وقت است می خواهم در مورد سیزیف بنویسم و نمی شود


سیزیف  تنها موجود فنا پذیر عالم بالا بود . یکی از خدایان دختر یک خدای دیگر را می دزدد و آن خدا به زئوس شکایت می کند

سیزیف شاهداین ماجرا بوده و در دادگاه شهادت می  دهد و بر اثر شهادت او آن خدا محکوم می شود

دردسر از بعد از محاکمه شروع می شود . با اینکه عدالت جاری شده اما خدایان به خشم آمده اند از اینکه یک موجود فانی علیه یک خدا شهادت داده

آنها سیریف را به زمین تبعید می کنند و او را محکوم می کنند تا سنگی بزرگ را  تا بالای کوهی ببرد تا بخشیده شده و به عالم بالا برگردد .

سیزیف سنگ را می غلطاند اما نزدیک قله سنگ به پایین می غلطتد!

سیزیف مصمم بر می گردد و می گوید من از این سنگ سخت ترم !

دوباره تلاش می کند و باز شکست

اینکار بارها و بارها ادامه پیدا می کند تا اینکه سیزیف در میابد که خدایان او را به مسخره گرفته اند

قرار نیست او بخشیده شود و این سنگ به قله نخواهد رسید

خدایان می خواهند او تا ابد درگیر سنگ باشد

سیزیف به آگاهی می  رسد و خودکشی میکند


با خودکشی خود زنجیره تقدیر را پاره می کند . به خدایان دهن کجی میکند .

کاری به ادامه داستان ندارم  اما خیلی ها سیزیف را تحسین کرده اند از جمله هدایت

صادق هدایت  در روز خودکشی یادداشتی می نویسد روی کتاب افسانه آفرینش

می نویسد امروز من سرنوشت خود را به دست گرفته ام حالا باید اگزیستانسیالیست ها جلوی من رژه بروند ...

میخ

گفت : آدمی که خودکشی میکنه قابل اعتماد نیست !

گفتم : تا کفش کسی رو نپوشیدی راه رفتنش رو قضاوت نکن


گفت : ناراحت نشو ! تو اون موقع مست بودی  اگه راست میگی الان اینکارو بکن !


سکوت کردم


خندید و گفت : تا اینو گفتم به کسایی فکر کردی که بهشون وابسته ای یا بهت وابسته اند  .

بچه هات ، دوستات ، همکارهات و شاید کسی که دوستش داری و دوستت داره

حالا هر کی که هست !

اینها میخ هایی هستند که تو رو به زندگی متصل نگه می دارند ...


سکوت کردم همچنان