دلتنگی

از تنها زندگی کردن یه چیز و خوب یاد گرفتم 

دلتنگی 

بزرگترین نقطه ضعفت میشه...

نخ کش

+چته ؟


- چیزی نیست !


+ بگو چته ؟


- تا حالا شده یه لباس نو بخری

با کلی ذوق و شوق

بعد گیر کنه به یه جایی  نخ کش بشه !

یا یه گوشه اش پاره بشه

یا گیر کنه به بخاری داغ یه جاش بسوزه !


دیگه دلت نمیاد اونو بپوشی

نه می تونی عوضش کنی

نه پول داری یکی دیگه بخری

باید سعی کنی رفوش کنی

با خجالت بپوشیش

اعصابت خورده

همش فکر میکنی همه مسخره ات میکنند

با حسرت به لباسهای قشنگ مردم نگاه می کنی که بیخیال دارن تو خیابون میرن


زندگیم نخ کش شده ...

آه

نه،اشتباه نمیدیدم
گرچه هی پلک زدم که ای چشمان لامصب دارید اشتباه میبینید!
اما نه!
خودش بود
داشت شانه به شانه غریبه ای راه می آمد!
نه برای او
برای من غریبه بود.
دستانش را نگرفته بود ولی.
آخر با من که بود دستم را ول نمیکرد که، خیس میشد دستمان اما ول کنیم؟عمرا!
صورتش ذوق نداشت، آرایش داشت، موهایش را هم رنگ کرده بود..موهایش،،موهایش باشد برای بعد،حرف دارم!
آرایش داشت اما صورتش سرد بود،خیره بود
راستش با من که به خیابان میزدیم چشم و ابرویش شلوغ میکردند،صورتش با دماغ و گوش و پلک و ابرو همه با هم میخندیدند.
اما ساکت بود،خیره بود
این خستگی از پشت ارایش غلیظش داد میزد.
معلوم بود روزی هزار و صد بار کسی نمیگوید ای به قربان آن چشمان مورب ات.
گیسو نمیبافدو رژ بیرون زده ازگوشه ی لبش را پاک نمیکند
وسط جمع چشم غره نمیرود که دکمه مانتوات را ببنند،آرام بخند..آخرش هم بگوید میخواستی انقدر خوشگل نباشی..به من چه!
نه این یارو مال این حرف ها نبود
عزیزم این یارو اصلا دستهایت را وسط خیابان به صورتش نزدیک کرده و بو کشیده!!؟
این یارو؟
مردک تا چشمش به برجستگی زنی میخورد کم میمانند دندان روی لب بکشد!
حق داری دستانش را نگیری!
من خیلی پسر بوقی بودم!
در اوج تنهاییمان حتی به لب هایش یورش نمیبردم
ها چرا
چند باری فقط قطرات باران را از روی لب هایش نوشیدم
نوشیدن که هوس نداشت
مستی داشت ولی هوس نه!
اما بوسیدن لب هوس داشت و اعوذبالله مِن هوس!با من که بود فقط پیشانی اش را میبوسیدم.
پیشانی اش آرام وملایم!
انقدر آرام که چشمانش را باز نمیکرد و میگفت تمام شد؟!
میگفتم آری بانو تمام شد
تنها چیزی که در صورتش یافتم همان بوسه های پیشانی بود و لاغیر!
رد بوسه ام را جا گذاشته بودم و ای لعنت برمن!
لعنت که مسیرم به این خیابان افتاد و دل جفتمان ریش شد!
دیدمرا که ای کاش نمیدید!
دیدکه دارم شانه به شانه ی دیگری راه می آیم
دیدکه خال لب دارد
دیدکه گردنبند فیروزه ای انداخته
دیدکه چقدر شبیه خودش است!
و دیدکه دستانش را نگرفته ام!
شاید من هم یکی بودم مثل همان مردک!
مثل تمام یارو های شهر!
راستش
مردها
فقط یک بار میتوانند آن همه دیوانه باشند.
موهایش؟!
هیچ..موهایش را کوتاه کرده بود
اخر میدانست
فقط من میتوانم دو ساعت وقت بذارم و آن موهای بر هم ریخته و فرفری را مرتب کنم!!
مردها؟!
مردها فقط یک بار جنون را زندگی میکنند.
جنون؟
نمیدانم
شاید تو را دیدن و دوستت دارم نگفتن هم جنون باشد
دوستت دارم؟!
آسمان که بدون باران نمیشود!
باران؟!
خاطره
خاطره؟!
بوی موی تو
بویِ مویِ تو هر چند کم پشت، خیابان را برداشته بود!

...

یاد فیلم زیبای آمریکایی افتادم

اونجا که مرد کنار زنش نشسته و بعد از مدتها یک حس رمانتیک ایجاد میشه

و درست قبل از بوسه زن غر میزنه که شراب رو روی مبل ایتالیاییم نریز !

و مرد عصبانی میشه که این فقط یک مبل لعنتی هست


وقتی اشیا مهمتر از روابط انسانی میشن

آدم تنها تر میشه

و خیانت

توجیه پذیر تر ...

شاید

شـایـد بـرای تـو

فـراوان بـاشـنـد کـسـانـی کـه

انـدازه مـن دوسـتـت دارنـد

امـا بـرای مـن

کـم کـه هـیـچ !

وجـود ندارد کـسی کـه اندازه ی"تو

دوسـتـش داشـتـه بـاشد...