امروز اتاقم رو مرتب کردم
فکر کردم من اینجا می مونم
توی همین خونه غرق در نور
همینجا خواهم مرد
همیشه فکر میکردم ریشه هام تو آبه
خواهم رفت
منو آدمها جذب میکنند نه شهرها
اما
دیگه توان ندارم
برای آمدن به سمت تو
که با رسیدن هر شخص تازه منو فراموش میکنی
ساعتها آنلاینی و من منتظر
قلبم تیر میکشه
کتفم درد میکنه
کمرم تیر میکشه
دیگه به شانه کشیدن اسلحه داره سخت میشه
نمی تونم مجبورت کنم منو دوست داشته باشی
دیگه توان جنگیدن ندارم
توی همین اتاق غرق در نور دراز میکشم
تا بمیرم ...
کمر درد نفسم رو بند آورده
امیدوارم تا فردا عصر تموم بشه به تمرین برسم
این روزها تنها دلخوشی من آخر هفته و باشگاه تیراندازی هست...
خوبم ها..!!
نگران نشوی جانم....
فقط از وقتی رفته ای؛
هرکسی به قربانم می رود..
یک قطره اشک گوشه چشمم قلمبه می شود..
تا حالا دلت محبت دیگران را پس زده؟
آدم
همیشه به کسی نیاز داره تا باهاش در مورد همه چیز
همونجوری حرف بزنه که با خودش حرف میزنه...