گرگ

"جزیره های ماه را
مه گرفته
بالای آسمان سیاه
روی زمین برف


برف تمام راه های زندگی را بسته


گرگی در درونم
زوزه می کشد "

***

گرگها هرگز نمی گریند اما گاهی

عرصه ی زندگی بر آنها چنان تنگ میشود

که بر فراز
بلندترین قله ها

دردناکترین زوزه ها را می کشند...

یاد

من بی تو

شعر خواهم نوشت

تو بی من

چه خواهی کرد...


هوگو

اصلا ایدولوژی را ول کن

همین که از بیرون خودت سرک می کشی

به خدا

به تو

بس است

نفسی هم می رود و ...

باشد

آمدنش هم به زور باشد

مارکس

نیچه

کامو

کافکا

رها کن اینها را

می بینی که

زندگی را داری استفراغ می کنی !

به همه چیز هم شک کردی

به خودت

حتی موقعی که جلو آینه هستی

مگر بقیه چطور زندگی می کنند ـ بی مارکس بی ایدولوژی

بی فکر بی هویت ـ شاید ـ ـ

این روزها همه این فکرها به درد مستراح می خورد

می دانم ول نمی کنی

لااقل استراحت کن

پسر کوچک من

هوگو ...


خراب

مشکلی نیست !

_ انگار تمام مشکلات مرا برداشته اند و حالا فقط مساله نبودن

جیب های تو است و سردی دست من ! _

به قول یکی

من آدم نمی شوم !

نباید کسی بفهمد

دل و دست این خسته ی خراب

به زندگی نمی رود

می لرزد

صدایی در من می گوید

نترس کسی نمی فهمد !!!


بیراهه

راه را گفته بودی یافته ای

کمی زود نیست ؟

بگذار در همین بیراهه بمانیم

راه و بیراهه همه بی نشانه اند

اینجا برای نوشتن فضا کم است

به درونم بر می گردم .

اگر از فضاهای شلوغ نمی ترسی

پشت سر من بیا ....