اون روزا...

اون وقتایی که داشتمت،
وقتی بغض میومد و گلومو میچسبید
میشستی کنارم،
از پشت گوشی بغلم میکردی و حرف میزدی
نمیگفتی گریه نکن، نمیگفتی همش درست میشه
فقط حرف میزدی؛
حرف میزدی و من فکر میکردم تا وقتی تورو دارم دلیلی نداره چشمام اشکی باشه،
حرف میزدی و میفهمیدم درسته همه چی که کنارمی،
که صدات تو گوشِ من میپیچه و فقط منو از پشت گوشی سفت بغل میگیری،
یه جوری که حتی از این فاصله ام نفسم بند میاد...
میخوام بگم اوضاع بدجور بد شد،یه جور که اشک حتی نیست
بیا باز از پشت گوشی بغلم کن یه جور که نفسم نیاد بالا،
حرف بزن برام 
حرف بزن  برام و بذار باور کنم اوضاع بد نیست چون تو هنوز هستی...

روز دهم

امروز دوباره تست دادم 

یک گوش پاکن بزرگ رو توی حلقم کردن و اینقدر چرخوندن که به عق زدن افتادم

بعد یک گوش پاکن دیگه رو برد توی دماغم

فکر کنم اندازه طول یک انگشت برد داخل می چرخوند رو می‌برد انگار مغز آدم مته میشه 

حالا فردا عصر باید برم جواب بگیرم 

مثبت باشه دو هفته نمیرم سرکار 

خسته شدم کی تموم میشه این کرونای لعنتی

روز هشتم

تجربه اولین روز کرونا یک تجربه منحصر به فرده
اونهایی که آنفولانزا رو قبلا تجربه کردند ممکنه فکر کنند مثل اونه
اما وقتی بهت ثابت میشه کرونا گرفتی
پنجه های اونو روی سینه ات حس می‌کنی تجربه منحصر به فرد کرونا شروع میشه 
اولش وحشت می‌کنی 
به خودت میگی اگه بمیرم چی به سر خانواده ام میاد ؟ 
همسرت  ، آینده پسرهات 
عزیزترین چیزهای زندگیت الان معنی پیدا میکنند 
ثروت و دارایی بی معنی میشه حسابهای بانکی 
فکر می‌کنی اونا به بچه هام میرسن ؟
نکنه درس نخونند معتاد و آواره بشن 
باید خودت رو جمع و جور کنی 
بجنگی 
برای عزیزترین های زندگیت 
و اینکه دیگران چقدر دورند و چقدر بی تفاوت 
فکر می‌کنی اصلا کسی یکماه دیگه منو به یاد میاره ؟

چند رفیق مطمئن داری که الان بیاد تو رو برسونه بیمارستان 
یا حداقل برات کپسول اکسیژن جور کنه ؟ 
چقدر به بعضی آدمها و اصول و ساختارها اهمیت دادی که الان بی معنی هستند .
تهش به خودت میگی 
از رختخواب که بلند شدم 
اینبار فقط برای عزیزانم زندگی میکنم ...