عشق قدیمی

می دانی

هنوز دوستت دارم

مانند اولین قرارمان

مانند اولین لمس دستهایت

همانقدر شرمگین

همانقدر هیجان زده


می دانی

من هنوز تو را دیوانه وار می پرستم ...


هلسینکی

یک هفته تمام بود که گرفتار یک کلاس ضمن خدمت بودم

هول هول بیام اداره کارت بزنم

گزارش اول صبح رو بدم

کارهای دیروز رو کنترل کنم و برنامه اون روز رو بدم به بچه ها

بعد قبل از 8 هم کلاس باشم

یک مارتن نفس گیر

بدون چای و صبحانه

دیروز بلاخره تمام شد !


می گفتم دلم برای دانشگاه تنگ شده

به سرم زده بخونم و کنکور بدم

خندید و گفت : اونم برای دکتری !

مدرک زبان هم باید بگیری


گفتم میگیرم

گفت : سندروم هلسینکی داری انگار !

گفتم شاید ...!


پی نوشت : میگن وقتی کسی دچار گروگان گیری میشه و بعد بدون اینکه آسیب ببینه آزاد میشه بعد از مدتی دلش برای گروگان گیر تنگ میشه و افسرده میشه !

به این میگن سندروم هلسینکی !!!

شعر

"برایم شعر بفرست

حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت

برای تو می گویند...

می خواهم بدانم

دیگران که دچار تو میشوند

تا کجای شعر پیش میروند

تا کجای عشق

تا کجای جاده ای که من

در انتهای آن ایستاده ام..."

توقع

« یک نفر باشد
که تمامش فقط سهم من باشد
و تمام من، فقط سهم او. »
تنها توقع‌ام از زندگی همین بود...

بله... حق با شماست؛
چه توقع زیادی...

خواهر

می گفت هوای خواهرتو داشته باش

هم مادی هم معنوی

بهش زنگ بزن

احوالش رو بپرس

تونستی هر چند وقت کمکش کن


می گفت : زنها وقتی بی پولند و درو برشون خلوت از راه بدر میشن

مردها وقتی پولدارن و دور و برشون شلوغ...