یادگاری

مثل جای بند ساعتم که روی دستم مانده


مثل آن سفیدی مضحکی که

روی مچ دست راستم ایجاد کرده

تـــــــــــو

روی هر لحظه ام جا ماندی

روی هر لحظه ام حک شدی

روی هر لحظه ام سنگینی میکنی

تو را که خیلی وقت است باز کردم از وجودم

زمان می برد تا جای سفیدت برود ...

خودت که رفتی

خودم که رفتم . . .

نظرات 4 + ارسال نظر
نازنین جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ق.ظ

زن نیستم اگر زنانه پای عشقم نایستم...
من از قبیله زلیخا آمده ام ...
انقدر عشقت را جار میزنم...
تا خدا برایم کف بزند...
فرقی نمی کند ادم باشی یا فرشته...
زنانه پای عشقم می ایستم...
مردانه دوستم بدار...

زن

اگه حوا باشه

همه مردها آدم میشن ...

آنا جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ب.ظ http://pukesyphony.persianblog.ir

خداوندا


تمام حرف های جهان یک طرف
این راز یک طرف:
آیات شما
چه قدر، شبیه به لبخند اوست!

از: شمس لنگرودی

می دانم

آنشب که تو را آفرید

چنان مبهوت چشمانت شد

که فرشتگان سوختند در حسادت ...

باشماق شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ

بیا روی این دفتر خاطرات
با هم فوت کنیم
و به خاک هایی که به پرواز در می آیند
نگاه کنیم

بیا

فوت کن

به گردهای روی موهایم

نمی دانم کدام باد وزید

و موهای من گرد سفید گرفت ...

خودم سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:45 ب.ظ

خیلی پری
پری از دیگری
خودت را محو کرده.
خودت را بنما
به من

سلام
من همینجا هستم

همین حوالی

راستی شما اهل همدان هستید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد