آرامش

خسته تر از آنم

که لیوانی چای

آرامَم کند

آغوش ِ گرم ِ تو را میخواهم

در جنگلی ناشناس

وقتی که آسمان

از لابه لای شاخه ها

سرک میکشد .

حسادت

سرم گیج می رود


چشمانم تار شده


گوشهایم وزوز می کنند


از توی اتاق


معشوقم مرا صدا می زند


صدا می زند تا کنارش بخوابم


کاش اینها را می خواندی


می شنیدی


شاید حسادت زنانه ات


کمی ناراحتت می کرد


اخم می کردی


بعد من را با کسی دیگر تصور می کردی


با لبهایی که فقط دست های تو را می بوسید


حالا لبهای گل انداخته دیگری را می بوسم


دستی که موهای تو را نوازش می کرد


حالا دور کمر دیگری حلقه می شود


چشمی که برای تو اشک می ریخت


حالا به دیگری زل می زند


آه من چقدر ساده دلم


خیال می کنم تو اینها را می خوانی


دلت برای من تنگ می شود


تو


الان کنار او دراز کشیده ای


دستهایش را دور کمرت حلقه کرده


لبهایت را می بوسد


من اینجا در این اتاق سرد


به این صفحه روشن


بیهوده زل زده ام


تو را تصور می کنم


و رختخواب سردم


معشوق هر شبم


در آن اتاق 


مرا صدا می زند


من چقدر ساده دلم

غزلی برای تو

اگر به دیدار کسی رفتی


ای مهربان

مرا هم با خود ببر

من وامانده در این برهوت

گم شده ام

اگر آنسوتر

چشمه ایست

زلال تر از اشک خدا

چشمان نابینای مرا در آن بشوی

اگر به سراغ من آمدی مهربان

برایم سفره ای قلمکار بیاور

با نقش زلف پریشان لیلا در حاشیه اش

اگر به دیدار من آمدی ای مهربان

برایت کاسه ای آب خواهم آورد

به زلالی اشک های مجنون

و تکه نانی

که همه محبت و پاکی صبح روشن روستاها را

در خود پنهان دارد

اگر به دیدن من آمدی مهربان

با تو غزل خواهم سرود

تا خدا در خلوت خود

زمزمه اش کند .

تو


در کدام چهار راه تنهایی

قدم می زنی

که صدای پایت اینقدر آشناست

تو

شعر می خوانی و من

به سیاره ای خوشبخت پرتاب می شوم

در گهواره ای کودکانه


لالایی دستان پر مهرت را

به انتظار نشسته ام.

هذیان

شعرهات

آوای هزار پرستوی غمگین است

و گریه هات

پاکی هزار قطره شبنم

دنیا را دیوانه ای برداشته

دور سرش می چرخاند

من و تو اما در این گیر و دار

دستهایمان را نا امیدانه

دراز کرده ایم

در جستجوی پناهگاهی

تکیه گاهی شاید

خون

از هزار زخم کهنه

سر باز می کند

با تلاشی بیهوده

لبخند می زنی

آه

این سیاره را برای من و تو نساخته اند

ما را سوار چرخ و فلکی دیوانه وار کردند

و دنیا را دور سرمان چرخاندند

چرخیدیم

نرسیدیم

نرسیدیم

نرسیدیم

نه

آرامشی نیست

عشقی نیست

امیدی نیست

به امیدی واهی

هزار بار دانه های تسبیح را چرخاندیم و

به خودمان فوت کردیم

و عصر عصر بی اعتمادی انسان بود

عصر طغیان

و عصر هذیان بود